گزارش: محدثه مهدوی-خبرنگار ایسنا گیلان: ای شالیکار گیلانی بر دستان پینه بسته‌ات بوسه می‌زنم تو که با مهرخود، برنج را در دامان پرمهرت پرورش می‌دهی و این یکی از نشانه‌هایی است که دیار من گیلان را به سرزمین سبز معروف کرده است.

یکی از  همین روزهای بهاری که مسافر جاده‌های دیارم بودم و همزمان نوای خوش «گل پامچال،گل پامچال، بیرون بیا- فصل بهاره، عزیز موقع کاره- شکوفاهان، غنچه وا کنید، غنچه وا کنید- بلبل سر داره؛ بلبل سر داره- بیا دل بیقراره، بیا فصل بهاره و ...» در حال پخش بود و به حق جنب‌وجوش زنان شالیکار گیلانی را به سینمایی زنده تبدیل کرده بود لذا مصمم می‌شوم تا راویگر این قصه شوم ...

کلاه حصیری‌ات را بالاتر می‌دهی، با دست‌های گِل آلودت عرق پیشانی‌ات را پاک می‌کنی و خطی از گل جایش می‌نشانی. با لبخند می‌گویی:«دست‌های تو این کاره نیست. برای نوشتن خوب است. حالا که دیدی، هنوز که عرق بدنت و گٍل دست و پایت خشک نشده برو و قصه‌ات را بنویس.»
قلم به دست می‌گیرم و می‌نویسم تا بگویم، از رنج‌هایت بی‌خبر نیستم. از گالش‌های زنانه‌ات که هربار قدم‌هایت را تا دل آب و گٍل بدرقه می‌کند و کنار مزرعه می‌ماند. از روزهایی که می‌روی تا با آب و زمین و باد و آفتاب یکی شوی و حاصل این کیمیا گری‌ات با رنج، «برنج» در بشقاب‌های ما می‌شود.
زن مهربان روستا، من می‌شناسمت. آنگاه که چادرت را محکم به کمر می‌بندی و مؤمنانه به دشت رنج و زحمت، پا می‌گذاری. می‌روی و قامتت را می‌شکنی و نمازهایت را در آب می‌خوانی و حرف‌ها می‌زنی با دانه‌هایی که قرار است زمین خالی را سبزه‌زار کنند. بانوی شالیزارهای شمال، از رنج‌ها و مهربانی‌هایت باخبرم. از دستانت که در جوانی پیر شده‌اند و از رؤیاهایت که سال‌هاست چشم به آمدن تابستان دوخته‌اند. من، تو را می‌شناسم و از زمزمه‌های شیرینت با لاک‌پشت‌ها، مورچه‌ها، زالوها و قورباغه‌ها باخبرم. از ایمانی که هر روز با خود به شالیزار سرازیر می‌کنی.
من لبخند هر باره‌ات را به آواز قورباغه‌ها و جیرجیرک‌ها دیده‌ام. دیده‌ام که چگونه در گوش زمین، لالایی می‌خوانی و می‌کاری. من هر بار نوازش‌هایت را روی سر ساقه‌های ترد شالی دیده‌ام و می‌دانم که بانوی آرام شالیزارهای سبز شمالی. حتی وقتی پابرهنه از مرزهای شالیزار می‌گذری تا کمی آب بنوشی و بنشینی، پینه‌های سرخ و متورم دستانت را دیده‌ام. من این دستان خسته و گل آلود را خوب می‌شناسم که چگونه زمینی سیاه و متروک را به تابلوی نقاشی بدل می‌کنند که سبز سبز است، سبزتر از زندگی.

دیده‌ام که چگونه تا می‌شوی و با چشمانی تب‌دار،گل را می‌شکافی و ساقه‌های بلند باورت را در زمینی برهنه نشا می‌کنی و با دم و بازدم شالیزار، عطر ساقه‌های برنج می‌گیری و با آواز پرنده‌های آسمان درهم می‌آمیزی. بانوی شالیکار! من سال‌هاست که می‌دانم بسم‌الله‌‌های توست که خوشه‌های سبز را، طلایی می‌کند و این همه عطر به مزرعه می‌پاشد. پس ببخش اگر گاهی نمی‌شود خوبی‌هایت را به اندازه خودت،خوب نوشت.



زن شالیکار گیلان

از خزانه تا شالیزار
بعضی‌ها از ﺷﻤﺎل رﻓﺘﻦ ﻓﻘﻂ درﯾﺎ و ﺟﻨﮕﻞاش را می‌دانند. ﺗﺎ روی ﺗﻘﻮﯾﻢ ﭼﻨﺪ روز ﺗﻌﻄﯿﻠﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﻨﺪ، دﺳﺖ زن و ﺑﭽﻪ را می‌گیرند، ﺷﺎل و ﮐﻼه می‌کنند و ﺑﻪ ﺳﻮی ﺷﻤﺎل راهی می‌شوند و اﻟﺒﺘﻪ تنها ﻣﻘﺼﺪ آن‌ها، درﯾﺎ و ﺟﻨﮕﻞ‌های همان اطﺮاف اﺳﺖ. اﻣﺎ ﻧﮕﯿﻦ ﺳﺒﺰ اﯾﺮان ﺟﺎذبه‌های ﺷﮕﻔﺖاﻧﮕﯿﺰ دﯾﮕﺮی هم دارد. ﺷﺎﻟﯿﺰار و ﺗﻤﺎم ﻣﺮاﺣﻞ ﺷﺎلیکاری ﯾﮑﯽ از آن ﺟﺎذﺑه‌های هیجان‌اﻧﮕﯿﺰ و روﯾﺎﯾﯽ اﺳﺖ.

ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ رﯾﺸﻪ ﻧﺎمش «ﺑﺎ رﻧﺞ» اﺳﺖ. ﭘﺮ ﺑﯿﺮاه هم ﻧﮕﻔﺘﻪاﻧﺪ. ﺑﺮﻧﺞﮐﺎری ﮐﺎر ﭘﺮ زﺣﻤﺘﯽ اﺳﺖ. ﻓﺼﻞ آن اواﯾﻞ ﻓﺮوردﯾﻦ ﻣﺎه است ولی اﮔﺮ هوا ﻣﺴﺎﻋﺪ و ﺧﻮب ﺑﺎﺷﺪ ﺣﺘﯽ از آﺧﺮﯾﻦ روزهای اﺳﻔﻨﺪﻣﺎه آﻏﺎز ﻣﯽﺷﻮد. ﺗﻤﺎم ﻣﺮاﺣﻞ ﮐﺎﺷﺖ، داﺷﺖ و ﺑﺮداﺷﺖ ﺑﺮﻧﺞ زﯾﺒﺎﯾﯽ و ﻟﻄﺎﻓﺖ ﺳﺤﺮاﻧﮕﯿﺰی دارد و ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺮای طﺒﯿﻌﺖﮔﺮدان ﺗﺠﺮﺑﻪای ﻟﺬتﺑﺨﺶ و ﺟﺪﯾﺪ ﺑﻪﺷﻤﺎر آﯾﺪ.

در ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﮔﺎم، ﻣﺰرﻋﻪداران ﺷﺎﻟﯽهایی (بذر جو) را ﮐﻪ از ﺳﺎل ﮔﺬﺷﺘﻪ ذﺧﯿﺮه ﮐﺮده‌اﻧﺪ در آب خیس می‌کنند ﺗﺎ ﺟﻮاﻧﻪ ﺑﺰﻧﻨﺪ. ﻣﻌﻤﻮﻻ اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ در ﺣﯿﺎط ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺸﺎورزان اﻧﺠﺎم ﻣﯽﺷﻮد. ﺷﺎلی‌های ﺧﯿﺲﺧﻮرده ﭘﺲ از ﭼﻨﺪ روز از آب ﺑﯿﺮون ﻣﯽآﯾﻨﺪ و جوانه سر می‌دهند و ﺑﻪ ﺻﻮرت کپه‌هاﯾﯽ روی همدﯾﮕﺮ ﻗﺮار ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ. روی کپه‌ها ﮔﻮﻧﯽ ﻧﻤﻨﺎک ﻣﯽاﻧﺪازﻧﺪ ﺗﺎ رطﻮﺑﺖ داﻧﻪ‌های ﺑﺮﻧﺞ از ﺑﯿﻦ ﻧﺮود و ﺑﺎ رﯾﺨﺘﻦ آب وﻟﺮم ﺑﺮ روی ﺷﺎﻟﯽ‌ها ﺑﺮ رطوﺑﺖ آن ﻣﯽاﻓﺰاﯾﻨﺪ. اﯾﻦ دوﻣﯿﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ از ﮐﺸﺖ ﺑﺮﻧﺞ اﺳﺖ.
همزﻣﺎن ﮐﻪ شالی‌ها زﯾﺮ ﮔﻮﻧﯽ‌های ﻧﻤﻨﺎک آرﻣﯿﺪه‌اﻧﺪ ﺗﺎ رشد کنند، ﮔﺮوهی در زﻣﯿﻦ ﮐﺸﺎورزی ﻣﺸﻐﻮل ﮐﺎرند و ﺑﺎ ﺗﺮاﮐﺘﻮر و ﺗﯿﻠرهاﯾﯽ ﮐﻪ ﮔﺎو آهن ﺑﻪ اﻧتهای آن‌ها ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻪ ﺟﺎن زﻣﯿﻦ ﻣﯽاﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ آن را ﺷﺨﻢ بزنند و ﺧﺎکش را ﺑﺮای ﮐﺸﺖ ﺑﺮﻧﺞ آﻣﺎده ﮐﻨﻨﺪ. ﭘﺲ از آن که ﺧﺎک زﻣﯿﻦ هموار ﺷﺪ، ﻣﺮزها ترمیم ﺷﺪ، آب را راهی زمین می‌کنند؛ ﺑﺮﻧﺞ ﺑﺎﯾﺪ در زمین‌هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﯽﺷﺒﺎهت ﺑﻪ اﺳﺘﺨﺮ ﻧﯿﺴﺖ و به آن خزانه می‌گویند، رﺷﺪ ﮐﻨﺪ.
وﻗﺘﯽ ﺷﺎﻟﯽها ﺟﻮاﻧﻪ زدﻧﺪ، آن‌ها را از ﺣﯿﺎط ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﺰرﻋﻪ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ؛ ﺧﺰاﻧﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ورود آن‌هاﺳﺖ. ﺧﺰاﻧﻪ ﻣﺤﻮطﻪای ﺳﺮ ﭘﻮﺷﯿﺪه و ﮐﻮﭼﮏ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ اﯾﺠﺎد اﺛﺮ ﮔﻠﺨﺎﻧﻪای، رطﻮﺑﺖ و ﮔﺮﻣﺎی زﯾﺎدی ﺑﺮای ﺑﺮﻧﺞ‌های ﮐﻮﭼﮏ آﻣﺎده می‌کند و اﺟﺎزه ﻣﯽدهد ﺟﻮاﻧﻪ‌ها ﺑﺰرگ ﺷﻮﻧﺪ و ﺗﺎ اﻧﺪازه‌ای رﺷﺪ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ آﻣﺎدﮔﯽ اﻧﺘﻘﺎل ﺑﻪ زﻣﯿﻦ اﺻﻠﯽ را داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.

اواخر بهار است و جوانه‌ها یا به قول خودشان، شالی‌ها به اندازه کافی قد کشیده‌اند. ﺣﺎﻻ زﻣﺎن اﻧﺘﻘﺎل ﺟﻮاﻧﻪ‌ها ﺑﻪ زﻣﯿﻦ ﻓﺮا رﺳﯿﺪه اﺳﺖ. اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻤﺎﺷﺎﯾﯽ اﺳﺖ (البته برای آن‌ها که خود پای در گل و لای نمی‌گذارند و 10 ساعت را به این کار مشغول نیستند). دﯾﺪن ﭼﻨﺪﯾﻦ زن و ﻣﺮد ﺑﺮﻧﺞﮐﺎر ﮐﻪ دوﺷﺎدوش همدﯾﮕﺮ در زﻣﯿﻦ ﭘﺮ از ﮔﻞ و ﻻی ﮐﺎر ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ و ﺟﻮاﻧﻪ‌ها را ﺑﺎ ﻧﻈﻢ و ﺗﺮﺗﯿﺐ و ﻓﺎﺻﻠﻪ‌های ﻣﻨﺎﺳﺐ در دل گل ﺟﺎی ﻣﯽدهند و هم زﻣﺎن ﺗﺮاﻧﻪ‌های ﻣﺤﻠﯽ را زﯾﺮ ﻟﺐ زﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﺻﺤﻨﻪ ﺟﺎﻟﺐ و ﺟﺬاﺑﯽ اﺳﺖ. ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر ﺟﺎﻟﺐ «ﻧﺸﺎﮐﺎری» ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ.

در این فصل در واقع قانون عرفی جالبی طی ده‌ها و شاید صدها سال در این روستاها شکل گرفته و آن همکاری و مشارکت در کار یکدیگر است. از ابتدای فصل شالیکاری، هر روز اغلب زنان روستا برای کمک به زمین یکدیگر می‌روند و از 7 صبح تا 7 عصر در زمین کار می‌کنند تا کار به پایان برسد. تهیه صبحانه، ناهار و آب خنک آشامیدنی و وسیله رفت و آمد، همه با کسی است که آن روز در زمینش کار می‌کنند. آنگاه نوبت زمین دیگری است و این بار افراد خانواده مالک زمین قبلی نیز برای کمک می‌روند. این یک قانون نانوشته است و تو هم باید به آن تن دهی. قانونی که خود به خود باعث نزدیکی بیشتر جامعه روستایی و انسجام اجتماعی آن‌ها می‌شود.

قلی‌ناهار (صبحانه)، ناهار، چاشت(عصرانه) و...

بیرون آوردن شالی از خزانه و بسته‌بندی آنها توسط بانوان سالمند و کم توان‌تر روستایی انجام می‌شود، هرچند این کار نیز به اندازه کافی طاقت فرسا و دشوار است. آن‌ها به سرعت شالی‌ها را از گل بیرون می‌کشند و تقریبا هر 100 ساقه را با یک ساقه دیگر و یا برگ کولش(ساقه خشک شده برنج) گره می‌زنند و به کناری می‌اندازند. پس از آن کودکان و نوجوانان و آقایان این بسته‌های شالی را با دست یا تشت به زمین اصلی که دیگران مشغول نشاکاری هستند، منتقل می‌کنند و هر دسته را در مکان‌های خالی پرتاب می‌کنند به گونه‌ای که تقریبا در هر یک متر، یک بسته قرار بگیرد.
دلم می‌خواهد حداقل شالیکاری را تجربه کنم. همیشه از کنار زمین‌های غرق در آب نظاره‌گر کار این افراد که بیشتر آن‌ها را بانوان روستایی تشکیل می‌دهند، بوده‌ام و گاهی با گرفتن یک عکس این لحظه‌ها را جاودانه کرده‌ام. کفش‌هایم را کنار آن همه گالش و دمپایی می‌گذارم و پای در میان گِل می‌گذارم. با اولین قدم سردی آب آزارم می‌دهد ولی بیش از آن نگران خار و خاشاک و جانوران زیر پایم هستم. نگرانی که به تدریج از بین می‌رود. دیگران کمر راست می‌کنند و با لبخند نگاهم می‌کنند. می‌دانم در دل به من می‌خندند ولی دوست دارم ادامه دهم.

نزدیک‌تر می‌شوم و در صفشان جای می‌گیرم. آنجا که مرز بین زمین شالیکاری شده و نشده است. همان جا که زنان بسته‌های گره خورده شالی را به سرعت باز می‌کنند و ساقه‌های نرم و لطیف شالی را در گِل فرو می‌برند و آرام آرام و قدم به قدم عقب می‌روند. هرچند یک ساعتی از شروع کار می‌گذرد و هنوز ساعت 8 صبح است ولی هوای دم کرده شالیزار و آفتاب سوزان عرقم را در آورده است. به تدریج درد را در کمر و پاهایم حس می‌کنم. هر از گاهی قد راست می‌کنم ولی افاقه نمی‌کند. سعی می‌کنم سرم را به سمفونی زیبای قورباغه‌ها و پرواز آرام سنجاقک‌ها گرم کنم ولی بی‌فایده است، خدایا پس کِی وقت صبحانه می‌شود؟ می‌دانم حدود ساعت 9 کار برای خوردن صبحانه(قلی ناهار) در حدود نیم ساعت تعطیل می‌شود. پس چرا دقایق نمی‌گذرند؟
نگاه‌های زیر زیرکی دیگران را حس می‌کنم و نگران این هستم که بدانند کم آورده‌ام. اکنون زمزمه‌های آهنگین بغل دستی‌هایم به سمفونی قورباغه‌ها افزوده شده است. شعر با زبان گیلکی چه زیباست و خستگی‌ام را برای مدتی از یادم می‌برد. سرانجام وقت صبحانه می‌رسد و این را صاحب کشت با فریاد اعلام می‌کند.
از شالیزار که بیرون می‌آیم از ظاهر خودم خنده‌ام می‌گیرد، سر تا پا گِل آلوده‌ام. بساط صبحانه توسط کارفرما زیر درخت‌های جنگلی در فاصله 100 متری زمین پهن شده است. مثل دیگران این فاصله را با پای برهنه طی می‌کنم و لب جوی آبی که از چشمه می‌آید دست‌ها و پاهایم را می‌شویم، درست مثل دیگران؛ برایم جایی باز می‌کنند. می‌نشینم و در سکوت به خوردن صبحانه‌ای می‌پردازم که بیش از همه صبحانه‌های عمرم لذت بخش است. اصلا نمی‌خواهم تمام شود. گاهی نشستن و استراحت کردن چقدر خوب است. صبحانه ساده است؛ نان، پنیر، چای ذغالی، گوجه و خیار. هرچند برخی هم مقداری مغز گردو یا بادام یا کشمش پر شالشان بسته‌اند و با خود آورده‌اند. تعجب می‌کنم که خستگی در چهره هیچ کدامشان دیده نمی‌شود. زن‌ها می‌گویند و می‌خندند و مردها هم کم نمی‌آورند ولی صدایشان آرام‌تر است.


زنان شالیکار گیلان

یکی از خانم‌ها که کودک خردسالش را با چادرش بر پشتش بسته، ناخودآگاه تکان تکان می‌خورد تا کودکش آرامش بیشتری داشته باشد. کودک خواب است و گردنش به یک طرف کج شده. دیگران به آرامی کودک را از پشتش باز می‌کنند تا هم مادر نفس راحتی بکشد و هم کودک آسوده بخوابد. اما نمی‌توانند کودک را در این فاصله دور از محل کار بخوابانند. کنار زمین هم آفتاب تندی است. بچه‌ها دست به کار می‌شوند؛ چندین ساقه خشک شده می‌کَنند و در زمین فرو می‌کنند. در کوتاه‌ترین زمان یک سایه‌بان کوچک و زیبا درست می‌شود و کودک را زیر آن می‌خوابانند و رویش را با چادر مادرش می‌پوشانند که حشرات بیدارش نکنند.
صبحانه که تمام می‌شود، هر کس یک لیوان چای دیگر می‌نوشد و باز راهی کار می‌شود. این بار اما با وجود گرمای بیشتر و طولانی‌تر شدن زمان کار یعنی تا یک بعد از ظهر، کمتر احساس خستگی می‌کنم و بیشتر دل به کار می‌دهم. دیگر دست و بدنم جدای از آب و زمین و ساقه‌های لطیف شالی نیست. گویی یکی شده‌ام با گِل، با هستی و با سبزی.
در قطعه کناری هر زمین که در حال کشت و کار است، مردها با تراکتور و دیگر وسایل کشاورزی در حال آماده سازی زمین برای شالیکاری هستند. زیرا با توجه به حساسیت زیاد نشاها، شالیکاری در کوتاه‌ترین زمان ممکن یعنی بین یک تا 3 روز بسته به اندازه زمین باید به پایان برسد.

برای ناهار که می‌رویم، زمان بیشتری برای استراحت داریم. آن قدر که حتی می‌توانی چرت کوتاهی هم در سایه خنک درختان جنگل بزنی و بعد از قیلوله‌ای کوتاه دوباره به میان آب و گِل که اکنون گرم و غلیظ شده است می‌روی. کار ادامه می‌یابد تا 7 عصر و پس از آن همه دست و پای خود را لب رودخانه می‌شویند و لباس عوض کرده یا نکرده، راهی روستا می‌شوند تا فردا و شالیکاری دوباره. من هم با دیگران می‌روم. هرچند تمام بدنم کوفته است و ساق پایم به شدت درد می‌کند ولی حس خوبی دارم. حس نوعی پیروزی و البته صفا.
از این پس ﺟﻮاﻧﻪ‌های ﮐﻮﭼﮏ در ﻣﺤﻞ زﻧﺪﮔﯽ ﺟﺪﯾﺪ ﺧﻮد ﻣﯽ‌ماﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺷﺮاﯾﻂ ﺟﺪﯾﺪ ﺳﺎزﮔﺎر ﺷﻮﻧﺪ و در ﻋﻤﻖ زﻣﯿﻦ رﯾﺸﻪ دواﻧﺪه و رﺷﺪ ﮐﻨﻨﺪ. در اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺴﻞ ﻣﻮﺟﻮدات ﻣﻮذی ﮐﻪ ﻗﺼﺪ دارﻧﺪ ﺑﺮﻧﺞ‌های ﺟﻮان را ﻧﺎﺑﻮد ﮐﻨﻨﺪ، از رﯾﺸﻪ ﺑﺮﭼﯿﺪ. در واقع ﺳﻢﭘﺎﺷﯽ ﻻزم اﺳﺖ ﺗﺎ آﻓﺖ‌ها ﻧﺘﻮاﻧﻨﺪ ﺑﺮﻧﺞهای ﺟﻮان را آزار ﺑﺪهند. سم پاشی ﺷﺎﻟﯿﺰار ﮐﺎر ﭘﺮ زﺣﻤﺖ و طﺎﻗﺖﻓﺮﺳﺎﯾﯽ اﺳﺖ.

آنگونه که دیده‌ام دﺳﺘﮕﺎه سم پاش ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﻟﻪﭘﺸﺘﯽ ﺑﺰرگ ﺑﺮ دوش ﮐﺸﺎورز ﻗﺮار ﻣﯽﮔﯿﺮد و او ﻣﺠﺒﻮر اﺳﺖ ﺑﺎ اﯾﻦ ﺑﺎر ﺳﻨﮕﯿﻦ در ﻣﯿﺎن ﮔِﻞوﻻی زﻣﯿﻦ راه ﺧﻮد را ﺑﺎز کند و ﺳﻢ ﺑﭙﺎﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﭘﺲ از سم پاشی زﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ و روﯾﺎﯾﯽﺗﺮﯾﻦ روزهای ﺷﺎﻟﯿﺰار ﭘﺪﯾﺪار ﻣﯽﺷﻮد. کم کم ﺑﺮﻧﺞ‌ها از ﻏﻼف ﺳﺒﺰ ﺧﻮد ﺑﯿﺮون ﻣﯽآﯾﻨﺪ و ﺑﺎ وزش ﻧﺴﯿﻢ ﺑﻪ اﯾﻦﺳﻮ و آن ﺳﻮ ﻣﯽﺧﺮاﻣﻨﺪ. ﮔﺮﭼﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎی ﺷﺎﻟﯿﺰار از اوﻟﯿﻦ روزهای ﮐﺎر ﺗﺎ آﺧﺮﯾﻦ روزهای درو دﯾﺪﻧﯽ اﺳﺖ، اﻣﺎ اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮی اﺳﺖ.

پس از آن ﻧﻮﺑﺖ وﺟﯿﻦ «دوآره» اﺳﺖ؛ در آن زمان اﮔﺮ از دور ﺑﻪ ﺷﺎﻟﯿﺰار ﻧﮕﺎه ﮐﻨﯿﺪ ﻓﻘﻂ ﺳﺎﻗﻪ‌های ﺳﺒﺰ ﺑﺮﻧﺞ ﺑﻪ ﭼﺸﻢﺗﺎن ﻣﯽآﯾﺪ. اﻣﺎ اﮔﺮ ﻧﺰدﯾﮏﺗﺮ ﺑﺮوﯾﺪ دﯾﮕﺮ تنها ﺳﺎﻗﻪ ﺑﺮﻧﺞ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯿﺪ؛ ﻋﻠﻒ‌های هرز میهمان ﻧﺎﺧﻮاﺳﺘﻪ ﻣﺰرﻋﻪداران هستند. ﺑﺎ وﺟﯿﻦﮐﺮدن ﺑﻪ اﯾﻦ میهماﻧﯽ ﻧﺎﺧﻮاﺳﺘﻪ ﭘﺎﯾﺎن داده ﻣﯽﺷﻮد. ﻣﻌﻤﻮﻻ اﯾﻦ ﮐﺎر دوﺑﺎر و ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ زﻣﺎﻧﯽ ۲۰ روز اﻧﺠﺎم ﻣﯽﺷﻮد.

ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن که ﭘﺎﯾﺎن می‌یابد زﻣﺎن ﺷﺎﻧﻪزدن ﺑﺮ ﮔﯿﺴﻮان طﻼﯾﯽ ﻣﺰرﻋﻪ رﺳﯿﺪه اﺳﺖ. از هر هکتار شالیزار حدود چهار هزار کیلوگرم شلتوک از نوع برنج درجه یک(گرم) برداشت می‌شود. شلتوک‌ها به کارخانه برنجکوبی منتقل می‌شود و در مرحله اول در داخل مخازنی که حدود نیم متر از سطح زمین ارتفاع دارد انباشته می‌شود و حدود 15 ساعت هوای گرم از پایین به آن دمیده می‌شود. سپس پوست شلتوک (سبوس) جدا شده و به یک دستگاه دیگر که وظیفه سفید کردن برنج را دارد انتقال می‌یابد و در نهایت به دستگاهی برای غربال و الک کردن برنج می‌رود.

جالب این که فرآیند سفید کردن برنج در قدیم به وسیله یک چوب مخصوص انجام می‌شد. در نهایت از هر هکتار زمین حدود 2 هزار و 500 کیلوگرم برنج سفید درجه یک در شرایط مطلوب عملیات کاشت، داشت و برداشت حاصل و برنج‌ها کیسه می‌شود. برنجی که عطرش هوش از سر من و تو می‌برد و افتخار می‌کنیم به خوردن برنج اصل شمال ولی کمتر کسی از رنج‌های تولید آن آگاه است.

دردهایی که زنان شالیکار تحمل می‌کنند

اما این پایان کار برای زنان شالیکار نیست. آن‌ها پس از کار طولانی مدت در میان گل و لای و برداشت محصول باید با بیماری‌هایشان در خانه سر کنند. بیماری‌هایی چون آلودگی‌های قارچی، دردهای مفصلی و روماتیسم. البته این تنها بیماری‌های زنان شالیزار نیست، به تازگی باید سرطان را نیز به این فهرست افزود. تماس مستقیم با آب‌های آلوده در شالیزارها که با انواع کود شیمیایی و سم آغشته شده است، سلامت زنان شمالی را سخت تهدید می‌کند.
از دیگر مشکلات زنان شالیکار، پیری زودرس است. زنانی که در مزرعه کار می‌کنند بیشتر از قشرهای ضعیف جامعه هستند که توان درمان بیماری‌های خود را ندارند و در نتیجه با پیری زودرس مواجه می‌شوند. این در حالی است که نشای ۷۵ درصد از شالیزارهای شمال توسط زنان انجام می‌شود.
سرانجام روز به انتها می‌سد و روی تِلار یکی از خانه‌های روستایی خوابیده‌ام. به ستاره‌ها زل زده‌ام و گوش به هیاهوی سمفونی قورباغه‌ها و جیرجیرک‌ها که با صدای آب رودخانه ادغام شده، سپرده‌ام. هیاهویی که در سکوت شب از کیلومترها آن سوتر یعنی از شالیزارها تا روستا می‌آید و لالایی هر شب زنان خسته روستایی است، به تفاوت بانوی روستا و بانوی شهرنشین می‌اندیشم که کدام یک معنای واقعی خستگی را درک می‌کنند!!!

زنان شالیکار گیلان

در نهایت حرفی ندارم جز اینکه بگویم...

ای شالیکار گیلانی بر دستان پینه بسته‌ات بوسه می‌زنم تو که با مهرخود، برنج را در دامان پرمهرت پرورش می‌دهی و این یکی از نشانه‌هایی است که دیار من گیلان را به سرزمین سبز معروف کرده است؛ نشانه‌هایی که در کنار نشانه‌های دیگر حاکی از حضور خداوند در گیلان عزیزمان است؛ باگام‌هایی استوارتر از همیشه، با اراده‌ای آهنین در شالیزار گام بگذار و اجازه بده تا غنچه شالیزار با دستان پرمهرت سبز شوند؛ اجازه بده تا خورشید مهربان شانه‌های مهربانت را نوازش کند و نسیم شالیزار در کنارت باشد و بارش رحمت الهی یاور روزهایت باشد چراکه اینها همه سپاهیان خداوند هستند که برای یاریت از عرش آمده‌اند تا تو احساس تنهایی نکنی.