گزارش: محدثه مهدوی-خبرنگار ایسنا گیلان: ای
شالیکار گیلانی بر دستان پینه بستهات بوسه میزنم تو که با مهرخود، برنج
را در دامان پرمهرت پرورش میدهی و این یکی از نشانههایی است که دیار من
گیلان را به سرزمین سبز معروف کرده است.
یکی از همین روزهای بهاری که مسافر جادههای دیارم
بودم و همزمان نوای خوش «گل پامچال،گل پامچال، بیرون بیا- فصل بهاره، عزیز
موقع کاره- شکوفاهان، غنچه وا کنید، غنچه وا کنید- بلبل سر داره؛ بلبل سر
داره- بیا دل بیقراره، بیا فصل بهاره و ...» در حال پخش بود و به حق
جنبوجوش زنان شالیکار گیلانی را به سینمایی زنده تبدیل کرده بود لذا مصمم
میشوم تا راویگر این قصه شوم ...
کلاه حصیریات را بالاتر میدهی، با
دستهای گِل آلودت عرق پیشانیات را پاک میکنی و خطی از گل جایش مینشانی.
با لبخند میگویی:«دستهای تو این کاره نیست. برای نوشتن خوب است. حالا که
دیدی، هنوز که عرق بدنت و گٍل دست و پایت خشک نشده برو و قصهات را
بنویس.»
قلم به دست میگیرم و مینویسم تا بگویم، از
رنجهایت بیخبر نیستم. از گالشهای زنانهات که هربار قدمهایت را تا دل
آب و گٍل بدرقه میکند و کنار مزرعه میماند. از روزهایی که میروی تا با
آب و زمین و باد و آفتاب یکی شوی و حاصل این کیمیا گریات با رنج، «برنج»
در بشقابهای ما میشود.
زن مهربان روستا، من میشناسمت. آنگاه که چادرت را
محکم به کمر میبندی و مؤمنانه به دشت رنج و زحمت، پا میگذاری. میروی و
قامتت را میشکنی و نمازهایت را در آب میخوانی و حرفها میزنی با
دانههایی که قرار است زمین خالی را سبزهزار کنند. بانوی شالیزارهای شمال،
از رنجها و مهربانیهایت باخبرم. از دستانت که در جوانی پیر شدهاند و از
رؤیاهایت که سالهاست چشم به آمدن تابستان دوختهاند. من، تو را میشناسم و
از زمزمههای شیرینت با لاکپشتها، مورچهها، زالوها و قورباغهها
باخبرم. از ایمانی که هر روز با خود به شالیزار سرازیر میکنی.
من لبخند هر بارهات را به آواز قورباغهها و
جیرجیرکها دیدهام. دیدهام که چگونه در گوش زمین، لالایی میخوانی و
میکاری. من هر بار نوازشهایت را روی سر ساقههای ترد شالی دیدهام و
میدانم که بانوی آرام شالیزارهای سبز شمالی. حتی وقتی پابرهنه از مرزهای
شالیزار میگذری تا کمی آب بنوشی و بنشینی، پینههای سرخ و متورم دستانت را
دیدهام. من این دستان خسته و گل آلود را خوب میشناسم که چگونه زمینی
سیاه و متروک را به تابلوی نقاشی بدل میکنند که سبز سبز است، سبزتر از
زندگی.
دیدهام که چگونه تا میشوی و با چشمانی تبدار،گل را میشکافی و
ساقههای بلند باورت را در زمینی برهنه نشا میکنی و با دم و بازدم
شالیزار، عطر ساقههای برنج میگیری و با آواز پرندههای آسمان درهم
میآمیزی. بانوی شالیکار! من سالهاست که میدانم بسماللههای توست که
خوشههای سبز را، طلایی میکند و این همه عطر به مزرعه میپاشد. پس ببخش
اگر گاهی نمیشود خوبیهایت را به اندازه خودت،خوب نوشت.